مقدمه:
انسان در تجربه اش از کلّ زندگی ای که پشت سر نهاده و نیز در هر کردار و اقدام و حادثه ای که پشت سر می نهد به غیر از آنچه که به مصرف می رساند و تفاله و ضایعاتی که بر جای می نهد و احساسات زشت و زیبایی را که بسرعت فراموش می کند و حسرت و امیدهائی را که پیاپی می یابد و از دست میدهد و نیز عشق و نفرت هائی را که تجربه می کند و از سر می گذراند و نیز تعلّقات مادّی و عاطفی را که برای مدّتی با آن سرگرم می شود و سپس خنک می گردد، دیگر چه چیزی برایش باقی می ماند بغیر از آینده ای را که پیش روی دارد و همچون گذشته پشت سر می گذارد ، وجود فیزیکی اش را بعنوان تنها واقعیّتی که از آغاز زندگی تاکنون با او بوده است و در واقعه ای که مرگ نامیده می شود این تنها یار ثابت قدم را نیز از دست می دهد ، یاری که بلاوقفه و در همه جا و در خواب و بیداری شاهد بر زندگی او بوده است.
انسان محصول گردهمائی روح و تن است
به تجربه می توان گفت که انسان محصول گردهمائی روح و تن است و میوۀ این هم آغوشی می باشد و انسان از طریق تن موفق به درک روح می شود و از طریق روح نیز تن را می یابد.
و انسان در عین حال که نه تنها نسبت به روح و بلکه نسبت به تن خود نیز احساس حقارت و شرمنده گی می کند و نیز حسّ مظلومیت دارد در عین حال خود را از هر دوی آنها بهتر و برتر و برحق تر احساس می کند و نیز در تمام عمرش تلاش می کند که آندو را با یکدیگر به اتّحاد رسانیده و تحت امر خودش آورد و به لحاظی این تلاش آگاه و ناخودآگاه در محور کلّ همۀ امیال و اعمال زندگی هر بشری بطور مستمر در جریان است.
انسان نه تن است و نه روح بلکه از تلاقی این دو و نیز در فاصلۀ بین این دو حادث می شود به گونه ای تن را در زیر و روح را در بالای خود می یابد که مادیّت خود را در تن می ریزد و معنویتش به سمت روح بالا می رود و خود انسان همواره نه اینست و نه آن و در وضعیّتی بین بود و نبود نوسان دارد، بین مادّه و معنا و بین ثقل و نور و پایین و بالا.
انسان همان نفس است
و بدین معنا به لحاظ دینی، انسان همان نفس است که خواهنده گی بزرگترین صفت آن می باشد که در هر خواهشی روح و تن به هم نزدیکتر شده و او را در میان خود می فشارند و تحت این فشار است که او به میزان این فشار در خواهشی ارضاء می گردد که کمال این رضایت وقتی حاصل می شود که تن و روح در هم شوند و او در میان نباشد و بلکه بر بالای سر این اتحاد در مقام شاهد قرار گیرد و در تماشای این یگانگی ارضاء گردد.
و انسان بمیزانی که از این میان بر می خیزد حضور و وجود انسانی اش را خلق می کند و به استقلال می رسد. این تماشا و این استقلال تنها چیزی است که برای انسان بصورت وضع واحدی باقی می ماند و انسانیّت اوست. و در واقعۀ مرگ نیز بمیزان این استقلال و شهادت و خلقت خویش است که بر جدائی تن و روح راضی می گردد.
انسان به همان میزان که بر روح خود احاطه و سلطه ندارد بر تن خود نیز ندارد
و تلاش برای کسب چنین سلطه ای محور همۀ تلاشهای انسان است ، تلاشی که بواسطۀ ناکامی مستمرّش موجب رنج انسان است و این رنج از میان نمی رود مگر اینکه انسان از میان تن و روح برخیزد . و در این از میان برخاستن آدمی به تجربۀ مرگ قبل از مرگ می رسد : تجربۀ استقلال .
بارش روح بر تن
تن همچون قطعه گوشتی است که در زیر تابش روح که همچون آفتاب است قرار دارد و بخاری که از تن تحت الشّعاع آفتاب بر می خیزد انسان است. انسان محصول امر روح بر تن است .
بارش روح بر تن . پس انسان موجودی «برخاسته» می باشد و رشد انسانی همانا مراحل این برخاستن است که خواه ناخواه این برخاستگی بطور کامل در واقعۀ مرگ ممکن می شود.
انسان نه تن است و نه روح و حتّی اعمال و افکار و احساسات نیز نیست و حتّی آن جریانی که از طریقش احساس تبدیل به اندیشه و آنجا به فعل در می آید نیز نیست.
انسان حتّی صفات هم نیست: خوب ، بد ، زشت ، زیبا، عالم ، جاهل ، ظالم ، عادل و…. . انسان هیچ کدام از معانی و مادّه ای را که به خود نسبت می دهد نیست .
او فقط به «خود» نسبت می دهد و همین نمایانگر این حقیقت است که انسان غیر از اینهاست . کلّیۀ صفات و اعمال و افکار و احساسات و امیال جملگی محصولات و مخلوقات انسان می باشند که از انسان بر می خیزند و این نخستین نمودار برخاستگی انسان است و نه خود انسان .
خیزش نهائی
ولی برخاستگی نهائی انسان آنست که از کلیۀ این برخاستگیهایش که به سرعت تبدیل به «خواستگی» می شود برخیزد و در این خیزش نهائی است که «انسان» آشکار می شود. زیرا خواستن برخاستگیهای خویش موجب در خویش فرونشستن می گردد که سراسر اسارت بار است و موجب گم شدن انسان میگردد….
بیشتر بخوانید در
فلسفه اراده
هنر از میان برخاستن
مؤلف : استاد علی اکبر خانجانی
تاریخ تألیف :1378
تعداد صفحه:175