قرن ھا پیش مولانا فرمود :
« روزھا فکرمن این است وھمه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتم
از کجا آمده ام ، آمدنم بهر چه بود
به کجا می روم آخر ننمایی وطنم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم »
این سوالی است که عموماً ھر بشری در میانه زندگیش از خود می پرسد . یعنی زمانی که او این حقیقت را دریافته است که در کلیّت زندگیش یک مفعول بیشتر نبوده است . ھنگامی که شاھد مرگ دیگرانی و می بینی به محض اینکه ھر کس به زیر خاک میرود دیگر گویی ھیچگاه نبوده است ،
از خود می پرسی برای چه بدنیا آمده ام ھمانطور که امکان داشت بدنیا نیایم . چرا ھستم ھمانطور که ممکن بود نباشم ؟ به اطرافیانت می نگری آنان خیلی زود تو را فراموش می کنند . تمام بودنت را بواسطۀ اطرافیانت باور میکنی و ھنگامی که آنھا فراموشت کردند گویی ھیچگاه نبوده ای .
و گویی تنھا موجودی که «بودن » تو برایش مھم بوده خداوند است اما چرا خداوند مرا خلق کرد در حالیکه می توانست خلق نکند ؟ در دوران جوانی آرزوھا و آرمان ھای دنیوی تو را به فعالیت وا می دارد اما ھنگامی که به میانه زندگی رسیدی چه به آرزوھایت رسیده باشی و چه نرسیده باشی تمامی این آرمانھا برایت بی ارزش شده و حال برای ادامه زندگی مجبوری برای خود آرمان تراشی کنی تا عمرت را بگذرانی و زمان را نابود کنی . عموماً بشر برای زندگی کردن خود اھدافی را در ذھن خود ایجاد می کند
ادامه مقاله را مطالعه کنید در کتاب :
دائرةالمعارف عرفانی _ جلد اول _ فصل اول _ فلسفه آدم و حوا«مقاله شماره 13 ، اثر استاد علی اکبر خانجانی »